نانوا....























♥♥« یه غزیبـــــــــــه»♥♥

is6t.kjtys .b.6tist

 

نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام این‌پا و آن‌پا می‌کرد،


نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟


گفت:گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم، می‌ترسم گرگ‌ها


شکمشان را پاره کنند!


نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟گفت:سپرده‌ام،


اما او خدای«گرگها»هم هست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





♥بــــــهار♥ |12:22 | 22 / 6 / 1393برچسب:, |